کد خبر: ۲۷۵۴
۱۷ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

آن بیست و هفت نفر

منافقان همه را تارومار کرده بودند. در آن بین آدم سالم پیدا نمی‌کردید. این‌ها هم به گروه‌های 5 نفره تقسیم شده بودند، 3 دختر و 2 پسر همراه هم حرکت می‌کردند و می‌آمدند بالای سر بچه‌ها؛ به کسی که شهید شده بود کاری نداشتند و آن‌هایی که مثل من مجروح بودند را می‌آوردند وسط جاده و با یک کامیون آیفا که رویش دوشکا و نورافکن نصب کرده بودند، هم از روی بچه‌ها رد می‌شدند و هم با تیر می‌زدند. من داشتم صحنه را می‌دیدم و یک لحظه که کسی حواسش به من نبود از جایم بلند شدم و به سمت مقابل جاده فرارکردم و خودم را انداختم در شانه راه که کمی پایین‌تر بود. آن کامیون من را دیده بود و از همان‌جا به سمتم شلیک می‌کرد.

از96 ماه جنگ، 72 ماه را در جبهه بوده است؛ یعنی چیزی نزدیک به 6سال. از همان روزهای اولی که صدام ماشین جنگی‌اش را روشن کرد و روبه‌روی دوربین‌های تلویزیونی قرارداد الجزایر را پاره و رسماً اعلام جنگ کرد تا آن روزی که منافقان بعد از پذیرش قطعنامه شهر به شهر جلو آمدند و مردم بی‌گناه را کشتند و سلاخی کردند تا اینکه در مرصاد زمین‌گیر شدند و به دَرک رفتند. با تنِ زخمی معجزه وار از دست منافقان فرار کرده و زنده به کرمانشاه رسیده است. 

رجب زاده اما با این همه سابقه جبهه و جانبازی‌ای که در مرصاد نصیبش شده است، می‌گوید: «من و جانبازی؟ حاشا و کلا. جانباز آن قطع نخاعی که 33 سال است روی ویلچر می‌نشیند نه من!» تواضع و منش و رفتارش کاملاً نشان می‌دهد که به قول خودشان بچه رزمنده است و هنوز به اصولی و رفتاری که آن سال‌ها داشته‌اند و این روزها در هیچ کجا، حتی بین بعضی از همین رزمنده‌های دیروز، پیدا نمی‌شود، وفادارِ وفادار است. حسن  رجب‌زاده جانباز محله لشکر که به مناسبت روز جانباز سراغش رفته‌ایم، یکی از 3 بازمانده جمع بیست و هفت نفره‌ای است که سال1361 وارد واحد تخریب لشکر 5 نصر شده‌اند.
 

آقای رجب زاده جنگ که شروع شد شما چند ساله بودید؟

من متولد سال1341 هستم. وقتی که صدام به ایران حمله کرد و به نوعی جنگ که آغاز شد، من تقریباً 18-17 سال بیشتر نداشتم. چهارماه هم بیشتر از دست اندازی عراق به ایران نگذشته بود که همراه با بقیه بچه محل‌ها اعزام شدیم به جبهه. از همان سال‌های ابتدایی جنگ، یعنی حدود62-61 من وارد واحد تخریب شدم. من متولد و بزرگ شده بیست متری طلاب هستم. درکوی طلاب دو مسجد از همه معروف‌تر و مهم‌تر بودند. 

یکی فقیه سبزواری و دیگری هدایت. این دو از پایگاه‌های مهم انقلاب در مشهد بودند. ما در مسجدِ هدایت فعال بودیم و کار می‌کردیم. سال1358 که به فرمان امام بسیج تشکیل شد، همه ما بچه‌هایی که باهم اعزام شدیم جبهه، شدیم هسته اولیه بسیج مسجد هدایت. آن زمان بچه‌های نیروی مخصوص ارتش می‌آمدند و یک سری آموزش‌های اولیه را به ما می‌دادند. یک جورهایی قبل از آغاز رسمی جنگ ما تا حدودی آموزش نظامی دیده بودیم.

 

چطور آغاز جنگ را مطلع شدید؟  

خوب یادم هست که یکی دو روز قبل از 31 شهریور 1359، همراه با بقیه بسیجی‌های کشور برای یک اردوی فرهنگی و نظامی رفته بودیم باغرود نیشابور. در میانه همان اردو یک عده از بچه‌ها، به ویژه آن‌هایی که اهل خوزستان و ایلام بودند، سراسیمه اردو را ترک کردند و رفتند. برای ما عجیب بود که مگر چه اتفاقی افتاده که این‌ها این قدر ناگهانی وسایلشان را جمع کردند و رفتند. بعد از پرس و جوهای بسیار به ما گفتند که عراق به خرمشهر و بقیه شهرهای جنوب کشور حمله کرده و جنگ شده است. 


وقتی خبردار شدید که چه اتفاقی افتاده، وسوسه نشدید که اردو را ترک کنید و بروید کمک رزمنده‌های جنوب.

چرا. البته اردو همان روزهای آغازین جنگ تمام شد. ما هم سریع برگشتیم مشهد و یک راست رفتیم پایگاه بسیج مسجد و گفتیم که می‌خواهیم برویم جبهه. ما را اعزام کنید. ولی همان طور که گفتم این فرایند نام نویسی و رضایت از پدر و مادر و بعد از آن هم اعزام به جبهه 4ماه طول کشید.

برعکس خیلی دیگر از بچه‌ها که در همین مرحله گیر می‌کردند، هم پدر و هم مادر من همین که فهمیدند می‌خواهم بروم جبهه و جلوی دشمن بایستم با کمال میل رضایت دادند. پدر من با اینکه تحصیلات کلاسیک نداشت، اما آدم فهمیده‌ای بود. هنوز این جمله‌اش یادم هست که گفت اگر تو نروی از کشورت دفاع کنی، چه کسی قرار است برود؟


پس به قول معروف گیر کار کجا بود که این فرایند اعزام به جبهه که خیلی کار پیچیده‌ای هم نیست 4ماه طول کشید؟ 

یک بخش کار که همان رضایت گرفتن از پدر و مادر بود. آن رضایت‌نامه را هم باید تک تک اعضای شورای محل تأیید می‌کردند که والدین این آقا واقعاً رضایت داده‌اند و خودش پای برگه را امضا نکرده است. از آن طرف خود بحث اعزام هم مشکل داشت و کسی نمی‌دانست که الان متولی این ماجرا چه کسی است؟ 

پدرم با اینکه تحصیلات کلاسیک نداشت، اما آدم فهمیده‌ای بود. هنوز یادم هست که گفت اگر تو نروی از کشورت دفاع کنی، چه کسی قرار است برود؟

بسیج باید انجام بدهد یا کار سپاه و ارتش است؟ چون جنگ ناگهانی شروع شده بود، همه گیج بودند و نمی‌دانستند باید چه کار بکنند. شاید باورتان نشود اما ما اولین باری که رفتیم جبهه، خودمان رفتیم لباس نظامی خریدیم. پول کرایه اتوبوس مشهد تا اهواز را هم خودمان دادیم. امام جماعت مسجد هدایت قبل از اعزام از سهم امام یا سادات اگر اشتباه نکنم، نفری صد تومان به ما داد که بیست و هفت تومانش کرایه اتوبوس شد و بقیه‌اش خرج راه. 


خودتان رفتید لباس نظامی تهیه کردید؟ 

گفتم که هیچ کس هنوز متولی اعزام به جنگ و جبهه نبود، چه برسد به اینکه بخواهند لباس هم تحویل ما بدهند. ما هم قبل از رفتن خودمان رفتیم لباس نظامی خریدیم. آن هم با چه زحمت و مشقتی. آن زمان مثل الان نبود که کلی مغازه وجود داشته باشد که لباس نظامی بفروشند. اصلاً خرید و فروشش ممنوع بود و فقط نظامیان طاغوتی حق داشتند که از این لباس‌ها بپوشند. ما رفتیم پنج‌راه پایین خیابان پوتین و لباس دست دوم پیدا کردیم و خریدیم. 

آمدیم مسجد و گفتیم که ما لباس داریم و آماده رفتن به جنگ. برای همین هم هست که اگر عکس‌های اول جنگ را نگاه کنید می‌بینید که لباس‌های هیچ کس شبیه به هم نیست. یادم هست که یک روز با چند نفر از بچه‌ها مسیری را گم کردیم و سر از جایی درآوردیم که بچه‌های ارتش حضور داشتند. وقتی ما را دیدند حسابی تعجب کردند. یکی‌مان پیراهن سفید داشت با شلوار پلنگی. یکی دیگر شلوار کار پایش کرده بود با کفش کتانی. 

بنده خدا می‌گفت شما چه نیرویی هستید که هرکدامتان یک لباس متفاوت دارد. البته این شکل لباس پوشیدن یک خوبی داشت که اگر عراقی‌ها اسیرمان می‌کردند متوجه نمی‌شدند که مالِ کدام سازمان نظامی هستیم و درجه و پُستمان چیست؟ (خنده)


فکر کنم زمانی شما رسیدید که خرمشهر کاملاً سقوط کرده بود؟

بله. بچه‌های مدافع کلاً 34 روز بیشتر نتوانسته بودند از شهر دفاع کنند و خرمشهر سقوط کرده بود. ما هم در دی ماه سال1359 بدون اینکه آموزش درست و حسابی‌ای دیده باشیم و برحسب وظیفه و اینکه دفاع از کشور نیرو لازم داشت، وارد اهواز شدیم. شهر تقریباً خالی از سکنه بود و یک جورهایی شبیه شهر ارواح شده بود. وقتی می‌رفتیم پمپ بنزین و باک ماشین را پُر می‌کردیم، هیچ کس نبود از ما پول بگیرد. بالاخره دشمن تا بیخ گوش اهواز جلو آمده بود و توپ و خمپاره‌هایش کاملاً می‌رسید و روی سرمان فرود می‌آمد. 

همان شبی که رسیدیم ما را بردند داخل یک مدرسه در زیباشهر اهواز مستقر شدیم. ما در واقع شبِ عملیات معروف نصر که در آن سید حسین علم الهدی به شهادت رسید، رسیدیم آنجا و بعد از اینکه خستگی دَر کردیم، یک سازمان‌دهی اولیه شدیم و رفتیم خط. آن هم با دست خالی و سلاح‌های ساده و اولیه‌ای که به هیچ کاری نمی‌آمد. 

کلاً عملیات نصر اولین تجربه و مواجهه من با جنگ واقعی و توپ و تانک و مسلسل بود. در آن جبهه سلاح‌هایی دیدم که اصلاً نمی‌دانستم چطور کار می‌کند یا مثلاً هیچ وقت فکر نمی‌کردم که یک روزی ماسک شیمیایی به کارمان بیاید. در آن عملیات ما فقط یک عنصر نظامی سلاح به دست بودیم و خبری از سازمان‌دهی درست و حسابی یا فرماندهی نبود. 


دی1359 که رفتید جبهه، چند ماه بعد دوباره برگشتید مشهد؟

من از همان‌هایی بودم که ماندگار شدم و اگر اشتباه نکنم اردیبهشت سال1360 به زور ما را فرستادند مرخصی. خیلی‌ها فکر می‌کنند که به ما پول هم می‌دادند. باورتان نمی‌شود که خبری هم از پول نبود. حتی برای بچه‌هایی که متأهل بودند و زن و زندگی داشتند. 

بعد از 4ماه که می‌خواستیم بیاییم مرخصی، یک عکس امام به عنوان هدیه دادند به ما. زیرش هم یک کاغذ سه سانتی چسبانده و نوشته بودند که: هم اکنون که بعد از 4ماه مجاهدت قصد عزیمت به شهرتان دارید، این عکس رهبر کبیر انقلاب را به شما هدیه می‌دهیم. 

این همه عایدی ما از 4ماه جنگیدن بود. البته بیشتر از 2ماه دوام نیاوردم و مردادماه دوباره برگشتم جبهه. این روال همیشگی من بود که یکی، دو ماه فقط در مشهد می‌ماندم. گاهی اوقات هم مورد اعتراض پدرم قرار می‌گرفتم که می‌گفت پسرجان بیشتر بمان! کار داریم. بنده خدا کشاورز بود و گاهی وقت‌ها کمک می‌خواست. اما واقعاً نمی‌شد مثلاً من یک سال جبهه نروم.

بعد از عملیات نصر، بسیج که تا آن روز تقریباً زیرنظر ارتش کار می‌کرد، از این سازمان نظامی جدا شد و ما را همان زمان بردند زیرمجموعه شهید دکتر چمران در ستاد جنگ‌های نامنظم و تازه آن زمان بود که نظم گرفتیم و همه چیز شد مثل ارتش و سپاه. دسته و گروهان و گردان درست کردند و آموزش‌ها رسمی‌تر شد و با مفاهیم و سلاح‌های جدیدتری از جنگ آشنا شدیم. تا قبل از این جریان خبری از دسته و گردان و گروهان نبود. هر 23-22 نفر یک فرمانده داشتیم که از برادران ارتشی بود. 


شما کِی و چطور وارد واحد تخریب شدید؟

سال1361 اعزام بزرگی به نام سپاه محمد (ص) از مشهد راهی جبهه شد. چیزی نزدیک به 5 هزارنفر. ما را بردند در پادگان 92 زرهی اهواز و آنجا هرکدام از فرماندهان جنگ بنا به تخصصی که داشتند می‌آمدند و نیرو جذب می‌کردند. 

فرمانده واحد اطلاعات که آمد و کارش را توضیح داد، من به خاطر انگیزه و هیجان جوانی و اینکه دوست داشتم نفر اولی باشم که به خط می‌زنم، رفتم که وارد اطلاعات بشوم اما نشد. چیزی که برای بچه‌های اطلاعات مهم بود تحصیلات طرف و قدرت تحلیل و نقشه خوانی و جثه بدنی و رشادت. چهار، پنج نفر درخواست دادیم که فقط یک نفرمان قبول شد. بقیه‌مان آن شرایط را انگار نداشتیم. بعد این ماجرا به ما گفتند که تخریب بعد از اطلاعات از بقیه جلوتر است. 

از آن جمع بیست و هفت نفره، فقط سه نفر زنده ماندیم که من سالم ترینشان هستم و بقیه به تناوب در طول جنگ به شهادت رسیدند

آن زمان شهید میرزایی، فرمانده تخریب بود و وقتی که شوق و علاقه ما را دید، شروع کرد به توضیح دادن درباره اینکه نیروی تخریبچی چه کار می‌کند و وظیفه‌ اش چیست و... . از همه آن 5 هزارنفر فقط 27 نفر راضی شدند که وارد تخریب شوند که 4 نفرش ما بودیم. همان‌هایی که نتوانسته بودیم برویم اطلاعات. 

به شهید میرزایی گفتیم که ما 5 نفریم و یک نفرمان را برده‌اند برای اطلاعات، می‌خواهیم باهم باشیم. ایشان هم رفت و آقای وارسته را از آن طرف آورد. یادم هست شهید میرزایی ما 27 نفر را کشید کنار و گفت: شما الان با پای خودتان آمدید واحد تخریب، شاید بعدها بدون پا از میدان مین برگردید. شاید 27 نفر بروید برای شناسایی و خنثی کردن میدان مین، فقط سه نفر صحیح و سالم بتوانید برگردید. این را هم جالب است بدانید که از آن جمع بیست و هفت نفره، فقط سه نفر زنده ماندیم که من سالم ترینشان هستم و بقیه به تناوب در طول جنگ به شهادت رسیدند. 

باورکردنی نیست اما شهید میرزایی به عرض یک ربع همه انواع مین‌ها و نحوه خنثی کردنش را به ما آموزش داد. اول از همه گفت که از داخل اتاق بیایید بیرون که اگر منفجر شد سقف روی سرتان خراب نشود. ما را برد داخل یک چادر در محوطه پادگان و یک تشت پر از خاک و مین هم با خودش آورد و کامل توضیح داد که این‌ها چیست و چطور مسلح و خنثی می‌شود. بعد هم گفت یک برانکارد بردارید و بروید داخل میدان و کارتان را شروع کنید.

 
واقعاً شهید میرزایی در عرض یک ربع تخریب و مین و این‌ها را به شما آموزش داد؟

بله. درست است که این کار خیلی درست نیست، اما در آن شرایط چاره‌ای نداشتیم و وقت نبود که یک نیرو را شش، هفت ماه بفرستند عقب تا کار یاد بگیرد و بعد به صحنه نبرد فرستاده شود. عراق با همه توان و قدرتش داشت پیشروی می‌کرد. اسم عملیاتش را گذاشته بود رعد و همان طور داشت درو می‌کرد و جلو می‌آمد. ما خیلی چیزها را خودمان بدون آموزش و در دل جنگ یاد گرفتیم. سلاح از عراقی‌ها غنیمت می‌گرفتیم و چند نفری می‌نشستیم دور هم و این‌قدر با آن وَر می‌رفتیم تا طرز کارش را یاد می‌گرفتیم. 

برخلاف بقیه که یا شهید می‌شدند یا دچار قطع عضو، من در میدان‌های مین و عملیات‌های تخریب فقط دچار مجروحیت‌های کوچک شدم

تقریباً از سال 1361 به بعد عراق مین‌گذاری را آغاز کرد و ما با میدان‌های مین مختلف آن‌ها روبه رو بودیم. اما نه به آن شدت سال1364 و عملیات کربلای4 و 5 و بعد از آن. عراقی‌ها به مرور به این فناوری دست پیدا کردند. اگر روزهای اول صد متر میدان مین داشتند، این اواخر کل خط را مین‌گذاری و تله‌گذاری می‌کردند. مهندسی‌شان هم انصافاً خیلی قوی و دقیق بود و می‌دانستند که دارند چه کار می‌کنند.

من از سال 1361 تا آخر جنگ در تخریب بودم. از فتح خرمشهر و فتح المبین و رمضان و عملیات قادر در غرب کشور و پاک‌سازی اشنویه و شهرهای آذربایجان غربی از کومله‌ها که در آن حضور داشتم گرفته تا آن عملیات برون مرزی که در آن کلی جاده و پادگان عراقی‌ها را منفجر کردیم، حضور داشتم و برخلاف بقیه که یا شهید می‌شدند یا دچار قطع عضو، من در میدان‌های مین و عملیات‌های تخریب فقط دچار مجروحیت‌های کوچک شدم. 

یک بار مینی در دستم منفجر شد و جراحتش تا مدت‌ها آزارم می‌داد و بار دیگر هم موج یک مین ضد تانک به شدت من را گرفت و تا مدت‌ها به خاطر عوارضش در بیمارستان بستری بودم. اما اصلی‌ترین مجروحیتم در عملیات مرصاد اتفاق افتاد.


گویا در طول این 8سال برای شما اتفاق خاصی رخ نداد تا روزهای پایانی جنگ و پس از قطعنامه؟

ما در خرمال مستقر بودیم و بعد از اینکه خبر پذیرش قطعنامه را شنیدیم، آمدیم اسلام آباد غرب و در یک پادگان. سر شب بود که دیدیم صدای تیراندازی و توپ و خمپاره می‌آید. در همان لحظات به ما گفتند که عراقی‌ها خط را برای منافقان شکسته‌اند و آن‌ها هم وارد ایران شده‌اند و می‌خواهند تا تهران بیایند. 

وقتی هم که وارد گیلان غرب شدند، خیلی از آن‌هایی که مخالف نظام بودند به آن‌ها اضافه شدند و من به چشم خودم دیدم که جلوی پادگان الله اکبر کلی خودرو شخصی داشت منافقان را اسکورت می‌کرد که همان کردهای مخالف جمهوری اسلامی بودند. 

من آن موقع جانشین تخریب قرارگاه نجف بودم. بیست و دو نیروی خودم را آوردم بیرون و داشتم سازمان‌دهی‌شان می‌کردم که چطور عمل کنند، ناگهان یکی از این نفربرهای منافقان همان طور شلیک کنان با دوشکا داشت جلو می‌آمد و جهنمی درست کرده بود. 

فرصت سازمان‌دهی را از من گرفت و فقط این قدر فرصت کردم که به بچه‌ها بگویم از پادگان خارج شوند. داشتم می‌آمدم بیرون که یک تیر به کمرم خورد و با صورت روی زمین افتادم و بعد از چند دقیقه‌ای از حال رفتم و بی‌هوش شدم. 

منافقان همه را تارومار کرده بودند. در آن بین آدم سالم پیدا نمی‌کردید. این‌ها هم به گروه‌های 5 نفره تقسیم شده بودند، 3 دختر و 2 پسر همراه هم حرکت می‌کردند و می‌آمدند بالای سر بچه‌ها؛ به کسی که شهید شده بود کاری نداشتند و آن‌هایی که مثل من مجروح بودند را می‌آوردند وسط جاده و با یک کامیون آیفا که رویش دوشکا و نورافکن نصب کرده بودند، هم از روی بچه‌ها رد می‌شدند و هم با تیر می‌زدند. 

من داشتم صحنه را می‌دیدم و یک لحظه که کسی حواسش به من نبود از جایم بلند شدم و به سمت مقابل جاده فرارکردم و خودم را انداختم در شانه راه که کمی پایین‌تر بود. آن کامیون من را دیده بود و از همان‌جا به سمتم شلیک می‌کرد. من کاملا به زمین چسبیده بودم و حتی نفس نمی‌کشیدم که حجم بدنم بالا نیاید و من را نبینند. ولی داغی گلوله‌هایی که از بالای سرم رد می‌شدند را کاملاً حس می‌کردم. با آن حجم از تیراندازی فکر کرد کشته شده‌ام.

آن شب هرطور بود با یکی دیگر از رزمنده‌ها که بعدها در راه دیدمش، از وسط کوه و کمر خودمان را رساندیم به روستایی به نام ارند. آنجا دیگر درد به من مستولی شده بود و توان راه رفتن نداشتم. گلوله هم بدجایی خورده بود. شب بعد آمدیم روستای باقرآباد و باید هر طور بود خودمان را به کرمانشاه می‌رساندیم. آمدیم کنار جاده و دیدیم که دست منافقان است و هرچندنفرشان یک جا دور آتش جمع شده‌اند. نمی‌دانید با چه مشقتی و به صورت سینه خیز از بینشان رد شدیم. 

بالاخره رسیدیم به محل نیروهای خودی. یک هلی‌کوپتر ارتش هم هم‌زمان با ما رسید و فقط این‌قدر فرصت داشت که نیروها را پیاده کند و اصلاً به زمین ننشست. بهیاری که پیاده شده بود، مجروحیتم را پانسمان کرد و گفت آمبولانس پشت کوه است و باید خودت را به آنجا برسانی. 

با هر جان کندنی بود رسیدم آنجا و رفتیم بیمارستان کرمانشاه. دکتر به محض دیدن من گفت به هیچ عنوان حق تکان خوردن نداری و فقط استراحت مطلق. آنجا به دکتر گفتم که من سه روز است با این وضعیت دارم پیاده راه می‌روم و آن وقت شما می‌گویی که تکان نخور(خنده)

در کرمانشاه که گفتند گلوله جای حساسی است و کاری نمی‌توانیم بکنیم. من را بردند شیراز و آنجا زنگ زدم به خانه‌مان و گفتم که مجروح شده‌ام. گلوله را هم باز درنیاوردند و گفتند که نمی‌شود و جای بدی است. بعد از چند روز منتقل شدم بیمارستان مشهد. همسر و پدر و مادرم من را که دیدند، ترسیدند و فکر کردند که قطع نخاع شده‌ام ولی دکترها گفتند چیزی نیست و سالم است خیالشان راحت شد. 

اینجا هم گفتند که گلوله بین سرخرگ و شاهرگ کلیه است و همین که یکی از این دوتا را قطع نکرده، خودش معجزه است و ما اگر به آن دست بزنیم، اتفاق خوبی برایت نمی‌افتد. الان 30سال است که گلوله در بدنم است و با هم رفیق شدیم. 

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44